داستان
ویترین حسرتها-آبی
من یک نماد هستم. تمام مدت دارم با مرگ میرقصم. شاید زودتر از اینها باید اعتراف میکردم اما الان میگم: سالها است منتظر مرگ خودمم. اما همیشه موقعیتهایی پیش میاد که باید مرگم رو مثل یک آرزو دور بندازمش.
الان من یک بانو هستم که دارم با شاهزاده شکستن قلبها توی یک گوی شیشهای میرقصم.
آشناییم با اون از جایی شروع شد که گوشوارههای آبی توی گوشم، جای اشتباهی شروع به درخشیدن کردن. اون عاشق رنگ آبی بود و من هم توی اون مهمونی مسخرهاش بودم. وقتش بود خودم رو بابت کارهایی که کرده بودم سرزنش کنم. کل شهر رو آبی کردیم. اون عاشق این کار بود. همهچیز طبق احساسات اون بود. حتی آبی بودنمون.
و ما هنوز این حس رو عبادت میکنیم.
بلکا
0
Tags :