تایتانیک
چشمانم تار میدید. هنوز هم اشکی که از گرفتگی گلویم بوجود آمده بود، پلک هایم را رها نمیکرد و بغض از دست دادنش گلویم را چنگ میزد.
به پرتو نور گرمی نگاه کردم که داشت به اقیانوس میتابید. میدانستم که اقیانوس را دوست دارد. البته احتمالا این اقیانوس را دوست نداشت. این اقیانوسی بود که زندگی هایی را با خود داشت. از ماهی کوچک تازه به دنیا آمده تا کشتی تایتانیک غرق نشدنی. این اقیانوس اطلس بود. اطلس شمالی. همان اقیانوسی که کشتیای را که با اطمینان روی آن پا گذاشته شده بود، با لبخند سپری شده بود و با کوهی از غم برخورد کرد و شکسته شده بود را غرق کرد.
ولی مطمئنم که او این را شکست به حساب نمیآورد. او به عشق دریا با اقیانوس همراه شد و بازی اقیانوس بود که او را به زیر آب کشاند؛ نه کوه غم سر راه او. کوه غم برای زندگی نبود؛ برای آب بود و بوجود آمده از دریا نبود؛ برای لبخند های نابود در اقیانوس بود.
با لبخند سپری شده بود، _به_ کوهی از غم برخورد کرده و شکسته شده بود
به نظرم این ترکیب دقیق تریه
عالی بود :”)