آینه ذهن
قلب جا مانده

قلب جا مانده

يك روز سرد پاییزی بود. رگه‌های طلایی نور خورشید به برگ‌های کف خیابان می‌خورد و رنگشان را تشدید می‌کرد.
بعد از چند هفته دوباره باهم قرار گذاشته بودیم. بنظر می‌رسید که امروز آشفته است. معلوم بود که چیزی در مغزش او را آزار می‌دهد. چیزی نگفتم تا خودش هرموقع که راحت بود ذهنش را برایم شرح دهد.

-هنوز به اینجا عادت نکردم. تحمل کردن این همه آدم جدید برام سخته.

-ولی چند ماهی میشه که اومدی اینجا.

دستمالش را از جیبش بیرون آورد و نم باران روی نیمکت را خشک کرد تا بنشینیم.

-آره چند وقتی میشه که اینجام اما چیزهایی که دوستشون دارم اینجا نیستن.

چشم‌های فندقی‌اش را به زمین دوخت و دستی در موهایش کشید. از لحنش هم می‌شد بغض درون حرف‌هایش را فهمید. دستش را گرفتم و گفتم: «درک می‌کنم. دور بودن از چیزهایی که دوستشون داریم سخته. می‌دونی چیه، آدم‌ها بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنن به هرچیزی وابسته میشن. تو هم اون وابستگی رو داری.»

به شال‌گردنش دستی کشید و گفت: «ولی اون هرچیزی نبود؛ وطنم بود.»

کمی شوکه شدم. انتظار نداشتم که انقدر احساساتش قوی باشد. به روبه‌رویش نگاه کرد و گفت: «و وطن جاییه که چیزی رو اونجا جا بذاری.»

دستش را فشار دادم: «و تو هم قلبت رو پیشش جا گذاشتی.»

نگاهم کرد. لبخند تلخی روی لبانش نقش بسته بود اما بنظر راضی بود از اینکه حداقل یک نفر فهمیده که او چه می‌گوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!