روح، احساسات، خاطرات
سیاهی تمام شب را پر کرده بود. باد در میان شاخ و برگ درختان پرسه میزد و خواب را از آنها گرفته بود. صدای زوزه سگی هرازگاهی جای سکوت بیپایان را میگرفت.
آن شب ماه کامل بود و میخواستم به رسم سالها پیش، قدم بزنم. رسمی که درست بخاطر ندارم از کجا شروع شد اما یادم هست که از همان اول برایش هیجان داشتیم.
هنوز یکی از آن شبها را در ذهن دارم. داشتیم میان خانهها، در کوچههای خالی شهر راه میرفتیم و درباره هرچیزی صحبت میکردیم. از دستنوشتههای من گرفته تا کفشهای پاشنهدار. میدانست که حرف زدن درباره نوشتههایم کمی معذبم میکند. دلیلش را خودم نیز هنوز نمیدانم. شاید چون وقتی مینویسم، از زندگی طبیعی فاصله میگیرم و خب طبیعی است زمانی که دوباره به این زندگی برمیگردم، حرف زدن درباره کلمات انتخابیام برایم دشوار میشود. شاید هم چون موقع نوشتن، اصلیترین نسخه خودم هستم، بعدا از برخی جملات احساس شرم میکنم.
میدانست که حرف زدن درباره نوشتههایم کمی معذبم میکند اما با این حال مصمم بود که بداند در مغزم چه میگذرد. اما حقیقت محض این است که هنگام نوشتن، مغزم آنقدرها هم که همه گمان میکنند، درگیر نیست. بیشتر از آن روحم درگیر است؛ احساساتم درگیراند، خاطراتم درگیراند. اگر هنگام نوشتن فقط مغز درگیر میبود که این کار با کارهای دیگر تفاوتی نداشت.
به هرحال او از آن شب فهمید که اگر بتواند روح من را درک کند، از نوشتههایم نیز سر درمیآورد. این تنها راه است چون من نیز از سیستم پیچیده مغزم چیزی نمیدانم.