آینه ذهن
زیستن

زیستن

شبی را به یاد آوردم که به او گفتم: «چشم‌هایت مثل ستاره در این شب می‌درخشند». سروصدا زیاد بود. دستم را به‌سمت منشأ صدا بردم و موسیقی را کم کردم.

دستم را گرفت و مرا به‌سمت باغ برد. می‌دانستم که خسته است. با تمام خستگی‌اش، توانش را جمع کرد و گفت : «اگر مرگ انتهای زندگی است، پس این همه سال زیستن به چه درد می‌خورد؟». ایستادم و به صورتش نگاه کردم. لحظه‌ای سکوت تمام شب را پر کرد. داشتم از این بی‌صدایی کَر می‌شدم. گفتم: «مرگ انتهای زندگی است اما زیستن انتهایی ندارد چون کارهایی که تو در سال‌های زیستنت می‌کنی، از پس هیچکس دیگری برنمی‌آید؛ و از طرفی تا ابد در ذهن تاریخ ثبت می‌شود».

لحظه‌ای چیزی نگفت اما بعد، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت: «ستاره‌ها ناپدید شدند. اکنون هنگام درخشش خورشید است».

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!