آینه ذهن
راز طبیعت
من تمام حرفهایم را در گوشش زمزمه میکردم
و او طوری تاییدم میکرد که گویی درحال افشا کردن رازهای طبیعت هستم و من هم رازها را برشمردم.
از نواختن موسیقی باد برایش گفتم.
موسیقی سحرآمیزی که باد و افراهای فرو رفته در خاک مینوازند و هر شنوندهای را به رقص وامیدارند.
از رقصیدن خورشید گفتم.
حرکات ظریفی که روی آن رز سفیدپوش، همچون مرواریدی روی تور نوعروسی هست.
از خنده بلبل گفتم.
صدایی که میتوان نقاشیاش کرد و به دیوار زندگی زد.
از فریاد شب گفتم.
فریادی که از گلوی سکوت در میآید و بهشکل شوالیهای خشمگین بهسمت صبح میتازد.
و از رودخانه گفتم.
چیزی که همه این رازها را به من گفت چون کیلومترها را طی کرده بود. رودی که صبح و شب و طلوع و غروب را دیده بود و رازهایشان را در سینهاش حفظ کرده بود تا برای نسلهای بعد بازگو کند.
بلکا
0
Tags :