ویترین حسرتها-دوشیزه
عادت داشتم بعد از حموم، آهنگ گوش بدم. باید جایگزین خوبی برای بخارهای توی مغزم پیدا میکردم. گرامافون، قطعه مرگ و دوشیزه. عادتم برای بازی با مرگ از همین قطعه شروع شد. نمیدانم چه ریتمی دارد. هیچوقت به آن گوش نکردم. بجایش به آن دیوونه فکر میکردم. کسی که این قطعه رو به من قرض داد و من هیچوقت پسش ندادم.
اون روز بارون میبارید. اما دستهای اون که چتر را حمل میکردند، نبودند. مهم نبود چقدر راهم دور شود، فقط میخواستم از جایی رد شوم که او را دوباره دیده بودم. تا شاید باز هم با آن چتر مشکیاش آنجا میبود و بِلا صدایم میزد.
کالج برای دخترهای جوون یک رویا بود. ولی برای من یک کابوس. برای همین هم همیشه دیر میرفتم به آنجا. همیشه بهغیر از روزهایی که تصمیم میگرفتم به بودنش عادت نکنم. دوست داشتم که بودنش عادت شود اما اگر میبود، عقلم را فراموش میکردم. آنموقع بجای مغز، بِلا را در سد میداشتم.