ویترین حسرتها-بِلا
صدایم زد: "بِلا". انگار این کلمه روی موج صدایش شناور بود. "بلا". اولین بار بود که صدایم میزد. زیر چتری ایستاده بود که دستهایش حمل میکردند. "بلا". مهم نبود اسمم تا قبل از این چی بوده؛ اما بعد از شنیدن حروف بلا که از دهان اون خارج میشد، باید اسمم بِلا میبود. آنقدر شیفته این اسمم که الان یادم نمیآید تا قبل از بلا، چه کسی بودهام. بلا فقط اسم نیست. بلا زندگی جدیدی را شروع میکند. زندگیای که ظاهرا متعلق به من است.
آن سر پیادهرو ایستاده بود. دوباره صدایم زد: "بِلا". با لبخند به او نگاهی انداختم و پا به خیابان گذاشتم. صدای بوق ماشین سعی داشت من را نگه دارد. قیافهاش در هم رفت. من به قدم برداشتن ادامه دادم. با قدم آخرم باران بند آمد. زیر چتری بودیم که دستهایش حمل میکردند. دوباره آبی. چشمهایش. داشتم غرق میشدم اما آرامش اقیانوس توی چشمهایش من را نجات دادند. جای نگرانی نبود.
ولی چشمهای من چی؟ اگر من او را غرق میکردم، او باز هم آرام میماند؟
خداوندااا
بارون بند نیومددد
بارون بند نیومددد اون به چتر رسیده بودد😭😭
دقیقااا این تیکه اش رو خیلی دوست دارم. انگار تفکرات بِلا یه حالت خاصیه که چیزا رو یه جور دیگه می بینه
عکس دومی از بالا وایب کریستن استوارت میده✓