آینه ذهن
اشکهایم کمانه میکشند
اشکهایم کمانه میکشیدند و قلبم را نابود میکردند. میتوانستم جایگاه بزرگی در قلبم را که داشت خالی میشد، احساس کنم. تمام توانم به آن تکیه کرده بود. چهارده سال بود که با آن پیش میرفتم و یک دفعه رهایش کردن، برایم سخت بود.
چهارده سال بود که پشت نقاب مهربانیام پنهان شده بودم. چهارده سال بود که برده حرفش بودم و آسیب میدیدم.
میخواهم “نه”های زیادی بگویم. “نه”هایی که چهارده سال در قلبم انبارشان کردم.
به مهربانیام نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. کل روز طول کشید تا با خودم کنار بیایم اما بالاخره در آغاز غروب، برای آخرین بار، از او خداحافظی کردم.
نوشته از: بلکا طاهرخانی
4
نوشته هات یه حس خوبی بهم میده، عالی هستی
عالی هستی بلکا ، خیلی خوب احساسات رو به تصویر کشیدی ☺🌌🌌
مرسی ازت :”]
این دقیقا همونجاست که باید به یه نسخه صد برابر قویتر و بهتر از خودت سلام کنی 🙂