آینه ذهن
اشک‌هایم کمانه می‌کشند

اشک‌هایم کمانه می‌کشند

اشک‌هایم کمانه می‌کشیدند و قلبم را نابود می‌کردند. می‌توانستم جایگاه بزرگی در قلبم را که داشت خالی می‌شد، احساس کنم. تمام توانم به آن تکیه کرده بود. چهارده سال بود که با آن پیش می‌‌رفتم و یک دفعه رهایش کردن، برایم سخت بود.

چهارده سال بود که پشت نقاب مهربانی‌ام پنهان شده بودم. چهارده سال بود که برده حرفش بودم و آسیب می‌دیدم.

می‌خواهم “نه”های زیادی بگویم. “نه”هایی که چهارده سال در قلبم انبارشان کردم.

به مهربانی‌ام نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. کل روز طول کشید تا با خودم کنار بیایم اما بالاخره در آغاز غروب، برای آخرین بار، از او خداحافظی کردم.

نوشته از: بلکا طاهرخانی

4 thoughts on “اشک‌هایم کمانه می‌کشند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!